امید است که آدم شوم!
سال اول دانشگاه ...مشهد رفتم و آدم نشدم...مشهدالشهدا رفتم و آدم نشدم...
سال دوم دانشگاه...مشهد رفتم و آدم نشدم...مشهدالشهدا رفتم و آدم نشدم...
سال سوم دانشگاه...کربلا رفتم و آدم نشدم...مشهد رفتم و آدم نشدم...دوباره کربلا و نجف رفتم ولی بازهم آدم نشدم...
و امسال ...می روم مشهد،اگر عمری بود باقی..فردا شب...به این امید که آدم بشوم...به خدا بازی با کلمات نیست...من آدم نشدم...
دوباره این دل را به دست می گیرم و دست را به سوی تو!که ای غریب الغربا این دل را بگیر...و خود خوب میدانی با این دل چه کنی...
یا معین الضعفا و الفقرا...
از من ضعیف تر...
و از من فقیر تر...آیا داری به کوی ات؟
یکسال است که انتظار صحن و سرایت را دارم...تا دوباره چشمم تار شود از ذوق بودن در حرمت...دوباره هر لحظه را زندگی کنم
دوباره به خاطر بسپارم کاشی ها و آیینه ها و کبوترها و حوض ها و حضورت را و حضورت را و حضورت را...
و دوباره عاشقت شوم بیش از پیش...و دوباره تو این دل را بگیری و چنان لبریز از آرامشش کنی که من راضی شوم...
و تو را رضا(ع)میخوانند نه تنها از این باب که خود به مقام رضا رسیده ای، که از این باب که راضی می گردانی...
ناامیدی از گناهان کبیره است!پس باز هم امید است که آدم شوم!...